رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_هفتادوششم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز پاسخ یک نذر
.
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش
فکر کنم ...وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد...
–هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه ... اما حقیقتا خوشحالم ... بعد از چهار سال و نیم تلاش ... بالاخره حاضر شدید
به من فکر کنید...
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ... ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم ... از یه طرف، اون یه تازه
مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ... و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ... و نمی دونستم
خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن...
برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری ول شدم روی تخت...
–کجایی بابا؟ ... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه
ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی...
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم...
چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم...
اما هر چه می گذشت ... محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت ... تا جایی که ترسیدم...
–خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم مخالف دلم باشه چی؟...
روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها
... نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم...
–خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم خالف دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیع امر توئم...
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم...
“همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم ... تو پیش از این
نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم
هدایت می کنیم ... و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی”
سوره شوری ... آیه 76
و این ... پاسخ نذر 11 روزه من بود...
#ادامه_دارد... #شهید_سید_محمد_طاها_ایمانی التماس دعای فرج🌸💕